افسوس که روزگار بر خلاف ارزوهایم گذشت افسوس......
در این بی کران پهنه ای زندگانی که مرگ سیاهست پایان کارش چی می خواهی ، ای دختر آسمانها ز یاری که تابوت عشق است بارش شرنگ است، سنگ است، رنگ است و ماتم ز پا تا به سر بی سرو پا سرایم دریغ از همه هرچه بودم برایت دریغ از همه هرچه بودی برایم همه هرچه بودم همه هرچه بودی فسون هوس بود و افیون مستی دوتا نیست بودیم هیچ آفریده فرو مرده در پهنه ی پوچ هستی نه دریا شدم خسته با بار کشتی نه کشتی به امواج دریا نشسته تهی بیستونم دریغا که شیرین نه فرهاد شیرین دلم را شکسته. من برگی خانه بردوشم و ولگرد که در نهایت همیشه هیچ درختی صاحبش نیست.
نوشته شده در شنبه 90/2/17ساعت
2:7 عصر توسط الهه نظرات ( ) | |
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |