واسه چشمای تو... - افسوس که روزگار بر خلاف ارزوهایم گذشت افسوس......
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
افسوس که روزگار بر خلاف ارزوهایم گذشت افسوس......

می شه تو چشم تو پارو بزنم ؟
غصه قلبت جارو بزنم ؟
تو شب ساک موهای سیات
مثل یک ستاره سوسو بزنم؟
*
کاش می شد مثل شبای کودکی
پرده هر چی غمه پس ببریم
شب که شد از توی پلک پنجره
تا دل ستاره ها دس ببریم
*
کاش می شد تو آینه چشمای تو
خنده دوباره ی خدا رو دید
از شب چشای مهربون تو
دوباره یه مشت دیگه ستاره چید
*
یه شب از همین شبا اسم منو
روی بوم خاطره صدا بزن
قدمی تو کوچه باغ قلب من
پشت دروازه ی لحظه ها بزن
*
می دونم که با کلید خاطره
قفل کهنه ی دلم وا نمی شه
تو خیابون شلوغ زندگی
خونه ی قلب تو پیدا نمی شه
*
کاش می فهمیدی که اون شبای دور
حالا تنها یادگاره واسه من
که چقد تنگه دلم برای تو
که چقد سخته برام بزرگ شدن

 

امشب شعری خواهم نوشت
شعری که نام تو را که
«با لبانی متبسم به خوابی آرام فرو رفته ای»
تکرار کند
خوابی که این روزها همراه تو شده است
همان خوابی که سرودی کرده بودی
«پر طبل تر از حیات»
خواب خود را
با فصلها در میان نهاده ی
«با فصلی که در می گذشت؛»
من در انتظار فصل سردی ام که درونم جریان دارد
به جستجوی آن فصل بودم
تو
خواب خویشتن را
«با برفها در میان نهادی
با برفی که می نشست؛»
من به پاییزی بی بهار متصلش کردم
«تو خوابت را
رازی کردی»
و من راز خواب تو را از بامداد خواستم
من خواب تو را
فریاد زدم
«چنان چون سنگی
که به دریاچه ئی
و بودا
که به نیروانا.»
آن چه ماند حسرتی بود
از نامی که
بروی سنگی ساده حک شده بود

 

تو را به جای همه ی کسانی که نشناخته ام دوست دارم
تو را به جای همه ی روزگارانی که نزیسته ام دوست دارم
برای خاطر عطر نان گرم
برای خاطر برفی که آب می شود
به خاطر نخستین گناه
به خاطر دو ست داشتن دوستت دارم
به جای تمام کسانی که دوست نمی دارم دوستت دارم
 
 
میدوزم
شادی را به غم
زیاد را به کم
درخت را به ریشه
گاهی را به همیشه
ستاره را به آسمان
زمین را به کهکشان
کهنه را به نو
و
.
.
.
خودم را به تو...
 


نوشته شده در جمعه 90/5/21ساعت 12:56 صبح توسط الهه نظرات ( ) | |


قالب وبلاگ : قالب وبلاگ