افسوس که روزگار بر خلاف ارزوهایم گذشت افسوس......
راه دوری است وپای خسته تیرگی هست وچرای نمی مرده می کنم تنها ازجاده عبور دور ماندند زمن آدم ها سایه ای از سردیوار گذشت غمی افزود مرا بر غم ها فکر تاریکی واین ویرانی بی خبرآمد تابادل من قصه ها سازکندپنهانی نیست رنگی که بگویدبامن اندکی صبر,سحر نزدیک است هردلم این بانگ برآمد ازدل وای,این شب چقدر تاریک است خنده ای کو که به دل انگیزم ؟ قطره ای کوکه به دریا ریزم ؟ صخره ای که بدان آویزم ؟ مثل این است که شب نمناک است دیگران راهم غم هست به دل غم من ,لیک غمی غمناک است
شب سردی است ومن افسرده
نوشته شده در جمعه 90/9/4ساعت
11:18 عصر توسط الهه نظرات ( ) | |
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |