تیر 90 - افسوس که روزگار بر خلاف ارزوهایم گذشت افسوس......
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
افسوس که روزگار بر خلاف ارزوهایم گذشت افسوس......

دخترها مثل سیب های روی درخت هستند. بهترین هایشان در بالاترین نقطه درخت

قرار دارند.

 پسرها نمی خواهند به بهترین ها برسند چون می ترسند سقوط کنند و

زخمی بشوند، بنابراین به سیب های پوسیده روی زمین که خوب نیستند اما به

دست آوردنشان آسان است، اکتفا می کنند.

 سیب های بالای درخت فکر می کنند

مشکل ازآنهاست درحالی که آنها فوق العاده اند. آنها فقط باید منتظر آمدن پسری

بمانند که آن قدر شجاع باشد که بتواند از درخت بالا بیاد.


نوشته شده در سه شنبه 90/4/7ساعت 2:23 صبح توسط الهه نظرات ( ) | |

شعر او زیبا بود

شعر من تکرار است

جرم من تقلید است

لا اقل حرف دل است...

خوب میدانم که

سهراب مرا می بخشد

آخر او حرف دلش را زد و رفت...

حرف من جا مانده

پس چنین میگویم:

اهل شعرم، اهل تنهایی و درد

پیشه ام فریاد است

کاسبم، کاسب دل

صادراتم شادی

وارداتم غم دل...

دوستانی دارم سردتر از سردی برف

گاه گاهی یخشان میشکند

گاه گاهی دلشان میسوزد

ولی از روی ترحم...

سرزمینی دارم

مردمانش همه دوست، ولی از روی ریا...

خنده ام میگیرد...

خنده ام میگیرد...

خنده ام میگیرد...


نوشته شده در سه شنبه 90/4/7ساعت 2:23 صبح توسط الهه نظرات ( ) | |

.این وبلاگ من تقدیمی به .......... که خیلی دوسش دارم.

عشق اونیه که به خاطر اون تموم قانونای روزگار رو زیر پا میذاری و به جاش ناهنجاریهای شیرین زندگی
رو جایگزینش میکنی
عشق اونیه که وقتی خیلی ناراحتی یا دلت میخواد مث ابر بهاری گریه کنی اون میشه سنگ صبورت و اغوشش
میشه پناهگاهت و شونه هاش برات تکیه گاهی برای اشکهات
عشق اونیه که شبها با یاد اون میخوابی با یاد اون غذا میخوری با یاد اون حتی اهنگ گوش میدی
عشق اونیه که شبها قبل از خوب با رویای با او بودن چشماتو روی هم میذاری
عشق اونیه که شبها موقع خواب دوست داری سره اون کنار سر تو باشه
عشق اونیه که شبها دستاتو زیر بالش یا زیر بغلات پنهون میکنی تا کمبود دستای گرمشو کمتر حس کنی
عشق اونیه که دوست داری بوی عطر بدنش بشه تک تک نفسهات
عشق اونیه که میخوای اون بشه ماه مهتاب شبها و خورشید روشنای زندگیت
عشق اونیه که لدت همیشه بهونه ی اونو میگیره هر چند میدونی که دیدار او غیر مقدوره
عشق ا ونیه که براش بی تابی میکنی و نا خود اگاه بدنت براش میلرزه
عشق اونیه که هر جا میری دوست داری اونم همراهت باشه
عشق اونه که هرکجا میری دوست داری براش سوغاتی بخری حتی اگر هم نتونی بهش بدی
عشق اونیه که تمام حرفها و درد و دلت را دوست داری برای اون بگی
عشق اونیه که تو دوست داری اولین کسی که از پیروزیعات با خبر میشه اون باشه
عشق اونیه که هر یادگاری یا دست نوشته ای از اون از دنیا با ارزش ترمیشه برات
عشق اونیه که موقع درد وقتی اونو میبینی ددت فراموشت میشه
عشق اونیه که به خاطر شنیدن صداش حاضری خیلی از ارزش هارو زیر پات بذاری
عشق اونیه که تو موقع شادیهات دوست داری اونم کنارت بود و سهمی از این خوشیهارو داشت
عشق اونیه که حاضری به خاطر اون به تموم دنیا حتی به ادما دروغ بگی
عشق اونیه که به اون اختیار تام میدی تا وارد حریم خصوصیه زندگیت بشه
عشق اونیه که اون تموم فکر و ذکرت میشه
عشق اونیه که اسمون سیاه دلت با قدوم اون رنگین کمان میشه
عشق اونیه که برای دیدنش لحظه شماری میکنی
عشق اونیه که موقع دلتنگیهات مث ابر پر بارون اسمون دلت رو تصاحب میکنه
عشق اونیه که از دوری اون قلم دست میگیری و هر چه احساسه رو روی یه تیکه کاغذ میاری
و عشق اونیه که هیچ وقت نمیتونی فراموشش کنی حتی اگه اون ترو فراموش بکنه

del ava_73.jpg

 

 


نوشته شده در سه شنبه 90/4/7ساعت 2:23 صبح توسط الهه نظرات ( ) | |

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.

پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.

در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.

دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در 19 سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست... و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.
 
ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و 20 درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.
 
مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟؟؟؟؟
کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود:

معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد...

تصاویر زیباسازی ، کد موسیقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نویسان ، تصاویر یاهو ، پیچک دات نت www.pichak.net


نوشته شده در سه شنبه 90/4/7ساعت 2:23 صبح توسط الهه نظرات ( ) | |

<   <<   6   7   8   9      

قالب وبلاگ : قالب وبلاگ