می گفتی قاصدکها گوش شنوا دارند غم هایت را در گوششان زمزمه کن و به باد بسپار . من اکنون صاحب دشتی قاصدکم. اما مگر تو نمی دانستی قاصدکهای خیس از اشک، می میرند . کاش میدونستی چقدر دوست دارم !!! اما............... دوست دارم ....... دوست دارم بروم سر به سرم نگذارید گریه ام را به حساب سفرم نگذارید دوست دارم که به پابوسی باران بروم آسمان گفته که پا روی پرم نگذارید اینقدر آئینه ها را به رخ من نکشید اینقدر داغ جنون بر جگرم نگذارید چشمی آبی تر از آئینه گرفتارم کرد پس کشیدن این همه دل دور و برم نگذارید آخرین حرف من اینست زمینی نشوید فقط از حال زمین بی خبرم نگذارید .... ! هر سال روز تولدت،از آسمان برایت گل رُز می چینم و در گلدان یادت می گذارم. با گلبرگ های انتظارم شمع می سازم از اشک های گرم شمع،ترانه ی ((دوستت دارم))می سازم و زیر لب برای خوشبختی دلت دعا میکنم! حسرت دیدن نگاهت، در شب تولدت،سخت ترین درد دنیا ست، که بر قلبم نشسته. ولی حس می کنم،دلم در حسرت نگاهی از توست که برای کس دیگری نمی خندد و بیقرارش نیست. شاید امسال برای تولدت از آسمان پروانه چیدم روز تولدت شد و اما نیستم کنار تو ، کاشکی میشد که جونمو هدیه بدم برای تو ، درسته که ما نمی تونیم این روزو پیش هم باشیم بیا بهش تو رویامون رنگ حقیقت بپاشیم . می خوام برات تو رویاهام جشن تولد بگیرم . از لحظه لحظه های جشن تو خیالم عکس بگیرم . من باشمو تو باشی و فرشته های آسمون . چراغونی جشنمون ، ستاره های کهکشون . به جای شمع می خوام برات غم هاتو آتیش بزنم هر چی غمو غصه داری یک شبه آتیش بزنم تو غم هاتو فوت بکنی منم ستاره بیارم . اشک چشاتو پاک کنم نور ستاره بکارم . کهکشونو ستاره هاش دریا و موج و ماهیاش بیابونو برکه هاش بارون و قطره قطره هاش با هفت تا آسمون پر از گل های سرخ و میخک . بال فرشته ها و عشق و اشتیاق و پولک . عاشقتو یه قلب بی قرار و کوچک فقط می خوان بهت بگن : می شه تو چشم تو پارو بزنم ؟ امشب شعری خواهم نوشت
غصه قلبت جارو بزنم ؟
تو شب ساک موهای سیات
مثل یک ستاره سوسو بزنم؟
*
کاش می شد مثل شبای کودکی
پرده هر چی غمه پس ببریم
شب که شد از توی پلک پنجره
تا دل ستاره ها دس ببریم
*
کاش می شد تو آینه چشمای تو
خنده دوباره ی خدا رو دید
از شب چشای مهربون تو
دوباره یه مشت دیگه ستاره چید
*
یه شب از همین شبا اسم منو
روی بوم خاطره صدا بزن
قدمی تو کوچه باغ قلب من
پشت دروازه ی لحظه ها بزن
*
می دونم که با کلید خاطره
قفل کهنه ی دلم وا نمی شه
تو خیابون شلوغ زندگی
خونه ی قلب تو پیدا نمی شه
*
کاش می فهمیدی که اون شبای دور
حالا تنها یادگاره واسه من
که چقد تنگه دلم برای تو
که چقد سخته برام بزرگ شدن
شعری که نام تو را که
«با لبانی متبسم به خوابی آرام فرو رفته ای»
تکرار کند
خوابی که این روزها همراه تو شده است
همان خوابی که سرودی کرده بودی
«پر طبل تر از حیات»
خواب خود را
با فصلها در میان نهاده ی
«با فصلی که در می گذشت؛»
من در انتظار فصل سردی ام که درونم جریان دارد
به جستجوی آن فصل بودم
تو
خواب خویشتن را
«با برفها در میان نهادی
با برفی که می نشست؛»
من به پاییزی بی بهار متصلش کردم
«تو خوابت را
رازی کردی»
و من راز خواب تو را از بامداد خواستم
من خواب تو را
فریاد زدم
«چنان چون سنگی
که به دریاچه ئی
و بودا
که به نیروانا.»
آن چه ماند حسرتی بود
از نامی که
بروی سنگی ساده حک شده بود
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |