بوسه های لب تو بر لب من جاری شد این چنین عشق به فریاد آمد گرمی دست تو بر دستانم داغی آغوشت عطر آن نرم تن داغ تو در وهم بود یا که به رویاهایم همه حسرت به دل عشق نهاد بوسهات ژاله پر لطف نسیم سحری و چنین است که آزادهام از عشق تو در اوهامم
در رویا هایم دیدم که با خدا گفتگو می کنم خدا پرسید: پس تو می خواهی با من گفتگو کنی؟ من در پاسخش گفتم: اگر وقت دارید !!! خدا خندید و گفت وقت من بی نهایت است در ذهنت چیست که می خواهی از من بپرسی؟ پرسیدم ؛ چه چیز بشر شما را متعجب می سازد؟ خدا پاسخ داد ؛ کودکی شان اینکه آنها از کودکی شان خسته می شوند و عجله دارند زود بزرگ شوند و بعد دوباره پس از مدت ها آرزو می کنند که کودک باشند اینکه آنها سلامتی خود را از دست می دهند تا پول بدست بیاورند و بعد پولشان را از دست می دهند تا دوباره سلامتی خود را بدست آورند اینکه با اضطراب به آینده می نگرند و حال را فراموش می کنند بنابراین نه در حال زندگی می کنند نه در آینده اینکه آنان به گونه ای زندگی می کنند که گویی هرگز نمی میرند و به گونه ای می میرند که گویی هرگز زندگی نکرده اند دستهای خدا دستانم را گرفت و من دوباره پرسیدم به عنوان یک پدر می خواهی کدام درسهای زندگی را به فرزندانت بیاموزی؟ او گفت: بیاموزند که آنها نمی توانند کسی را وادار کنند که عاشقشان باشد همه کاری که آنها می توانند بکنند این است که: اجازه دهند خودشان دوست داشته باشند بیاموزند که درست نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند بیاموزند که فقط چند ثانیه طول می کشد تا زخمهای عمیقی در قلب آنان که دوستشان داریم ایجاد کنیم اما سالها طول می کشد تا آن زخمها را التیام بخشیم بیاموزند ثروتمند کسی نیست که بیشترینها را دارد ثروتمند کسی است که به کمترینها نیاز دارد بیاموزند که آدمهایی هستند که آنها را دوست دارند فقط نمی دانند که چگونه احساسشان را نشان دهند بیاموزند کافی نیست فقط آنها دیگران را ببخشند بلکه آنها باید خود را هم ببخشند ...
از کجا وز که خبر آوردی ؟
خوش خبر باشی اما،اما
گرد بام و بر من
بی ثمر می گردی . . .
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیّار دیاری
برو آنجا که بود چشم و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک
در دلم من همه کورند و کرند . . .
دست بردار از این در وطن خویش غریب
قاصدک تجربه های همه تلخ با دلم می گوید
که دروغی تو، دروغ
که فریبی تو، فریب !
قاصدک
هان ... ولی ... آخر ... ای وای
راستی آیا رفتی با باد . . .
با توام آی کجا رفتی،آی !
راستی آیا جایی خبری هست هنوز!
مانده خاکستر گرمی،جایی؟
در اجاقی ــ طمع شعله نمی بندم ــ خردک شرری هست هنوز ؟
قاصدک
ابرهای همه عالم شب و روز در دلم می گریند . . . .
دلم گرفته ای دوست! هوای گریه با من
گر از قفس گریزم، کجا روم، کجا من؟
کجا روم؟ که راهی به گلشنی ندانم
که دیده برگشودم به کنج تنگنا، من
نه بستهام به کس دل، نه بسته دل به من کس
چو تخته پاره بر موج، رها، رها، رها، من
ز من هر آنکه او دور، چو دل به سینه نزدیک
به من هر آنکه نزدیک، ازو جدا، جدا، من!
نه چشم دل به سویی، نه باده در سبویی
که تر کنم گلویی به یاد آشنا، من
ز بودنم چه افزود؟ نبودنم چه کاهد؟
که گویدم به پاسخ که زندهام چرا من؟
ستارهها نهفتم در آسمان ابری -
دلم گرفته ای دوست! هوای گریه با من ...
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند
یکی زشب گرفتگان چراغ بر نمی کند
کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند
نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند
دل خراب من دگر خراب تر نمی شود
که خنجر غمت از این خراب تر نمی زند
گذر گهی است پر ستم که اندرو به غیر غم
یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند
چه چشم پاسخ است از این دریچه های بسته ات
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند
نه سایه دارم و نه بر بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |