روزگارا تو
باخبر باش
گرچه دلگیرتر از
گرچه فردای
لیک باور
زندگی باید
باید از جان گذرد هر که شود عاشقشان روزی که سرشتند گل پیکرشان سنگی اندر گلشان بود همان شد دلشان کمی تنها کمی خسته کمی از یادها رفته خدا هم ترک ما کرده خدا دیگر کجا رفته؟ سایه ام امشب ز تنهایی مرا همراه نیست گر در این خلوت بمیرم، هیچکس آگاه نیست من در این دنیا به جز سایه ندارم همدمی این رفیق نیمه راهم گاه هست گاه نیست مرز بی پایان مهرت را به من بخشیده ای نور چشمت را چراغ شام تارم کرده ای ای تجلی گاه هر چه خوبی و مهر و صفا بر خرابات وجودم زندگی بخشیده ای همچو سروی گشته ای تا خم نگردد قامتم
اگر سخت به من می گیری
که پژمردن من آسان نیست!
دیروزم
غم انگیز مرا می خواند
دارم دلخوشی ها کم نیست
کرد...
با همه احساس ،خود را با تو تقسیم می کنم
در جوابت هر چه دارم فدایت می کنم
من وجودم را همیشه فرش راهت می کنم
عاقبت مانند اشعار فریدون ناب نابت می کنم
تا نفس دارم همیشه شاد شادت می کنم
من صداقت را همیشه سرپناهت می کنم.
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |