تیر 90 - افسوس که روزگار بر خلاف ارزوهایم گذشت افسوس......
افسوس که روزگار بر خلاف ارزوهایم گذشت افسوس......

بغض بزرگترین نوع اعتراضه اگه بشکنه دیگه اعتراض نیست التماسه

با رفتنت بغض کردم حالا این بغش عذاب آور و شکستم، نه با اشک که با فریاد فریادی بی صدا که همگان را از درد درونم با خبر میکند

وجودم پر از کینه و نفرته همین و بس...................

کینه و نفرت از تمام کسانی که از کنارم رد شدند و با تیغ آغشته به زهر یک خراش رو قلبم به یادگار گذاشتند بعد شروع به سنگ زدن به قلبم کردند  قلبی که پاک و عاشق بود اما حتی این کارم اونا رو راضی نکرد با تبر قلب بی چاره و بی دفاعم را تکه تکه کردند و با کفش های نفرت انگیزشان بی رحمانه قلب بی تابم را له کردند و بعد با آتش گناهشون قلب پاکم را به آتش کشیدند  و در پایان خاکسترش را در دنیایی پر از ظلم و ستم و تباهی به باد سپردند

مرا محکوم به زندگی کردند بدون قلب،نفس کشیدن در حالی که مهری از سکوت زجر آور بر لبانم بود ،دستانم پر از تهی وجودم پر از ترس چشمانم پر از اشک و پاهایم شکسته بود

تنهایی وترس و نفرت و اندوه بی کران همراهان من هستند تا آخرین غروب زندگیم

نعره های من در سکوت تلخ و ظلمانی شبانه فقط گوش خراش فلک بود و بس و فریاد بی صدای من  فقط گوش خراش ملائک بود و بس.....

اشک های بی اندازه ی من اقیانوسی ساخت که در آن آتش عشقم  بخار شد و از چشم نا محرمان محفوظ ماند


نوشته شده در سه شنبه 90/4/21ساعت 1:25 صبح توسط الهه نظرات ( ) | |


نوشته شده در سه شنبه 90/4/21ساعت 1:25 صبح توسط الهه نظرات ( ) | |

  در زندگی به کسانی دل میبندیم که نمی خواهندمان و از وجود کسانی که میخواهندمان بی خبریم

شاید این باشد دلیل تنهاییمان

 


نوشته شده در سه شنبه 90/4/21ساعت 1:25 صبح توسط الهه نظرات ( ) | |

هر بامداد

تا نور مهر می دمد از کوه های دور

من بال می گشایم،چابک تر از نسیم

پیغام صبحدم را

با شعرهای روشن

پرواز می دهم،

انبوه خفتگان را

با نغمه های شیرین

آواز می دهم.

از نور حرف می زنم،از نور

از جانِ زنده،از نفسِ تازه،از غرور.

اما در ازدحام خیابان

گم می شود صدای من و نغمه های من.

گویند این و آن:

«خود را از این تکاپوی بیهوده وارهان!

بی حاصل است این همه فریاد

در گوش های کر!
دیوانه حرف می زند از نور

با موش های کور!»

بیگانه با تمامیِ این حرف های سرد

من،همچنان صبور

با عشق،شوق ،شور

انبوه خفتگان را

آواز می دهم.

پیغام صبحدم را

پرواز می دهم

هر سو که می روم

در گوش این و آن

حتی در ازدحام خیابان

از نور حرف می زنم،

                            از نور....





نوشته شده در شنبه 90/4/18ساعت 2:36 صبح توسط الهه نظرات ( ) | |

حس غریبی است از احساس گفتن و ازاحساس شنیدن...

حس غریبی است دریا بودن و قطره  قطره شدن ...

حس عریبی است سیاه بودن و از سفید گفتن...

حس غریبی است شب بودن و سحر شدن...

 

چه پر درد است تحمل این همه بیکران بودن...

 

کاش همه آسمان بودیم...

کاش کمی عمیق بودیم...

کاش جرئت دل گرفتن و جسارت باریدن داشتیم...

کاش در این خفقان و ابهام به تکه نوری اکتفا می کردیم...

 

چه خیال انگیز و ژرف است ، تفکر آسمان بودن و بار این همه ستاره کشیدن...

 

افسوس که دل های تاریکمان بی ستاره و گنگ شده اند...

افسوس که دریای ذهنمان پر از خالی شده است...

افسوس که دیگر دلمرده و خجلیم...

افسوس که دلمان از دیدن نور خدا، روشندل شده است...

 


نوشته شده در شنبه 90/4/18ساعت 2:36 صبح توسط الهه نظرات ( ) | |

<      1   2   3   4   5   >>   >

قالب وبلاگ : قالب وبلاگ