الهه - افسوس که روزگار بر خلاف ارزوهایم گذشت افسوس......
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
افسوس که روزگار بر خلاف ارزوهایم گذشت افسوس......

وصیت نامه فریدون فروغی

 

 

بگویید که بر گورم بنویسند  :

زندگی را دوست داشت

ولی آن را نشناخت

مهربون بود ولی مهر نورزید

طبیعت را دوست داشت

ولی از آن لذتی نبرد

در آبگیر قلبش جنب و جوش بود

ولی کسی به آن راه نیافت

در زندگی احساس تنهایی می نمود

ولی هرگز دل به کسی نداد

و خلاصه بنویسید زنده بودن را برای زندگی دوست داشت

نه زندگی را برای زنده بودن  ...

  

 


نوشته شده در پنج شنبه 90/4/30ساعت 2:31 صبح توسط الهه نظرات ( ) | |

 

 


نوشته شده در پنج شنبه 90/4/30ساعت 2:31 صبح توسط الهه نظرات ( ) | |

به پیشنهاد یکی از دوستان یکی از اشعار بی نظیر سهراب سپهری

رو میزارم امیدوارم خوشتون بیاد ...

 

 

شبی سرد است و من افسرده

راه دوری است و پایی خسته

نیرنگی است و چراغی مرده

می کنم تنها از جاده عبور

دور ماندند زمن آدمها

سایه ای از سر دیوار گذشت

غمی افزود مرا بر غم ها

 

فکر تاریکی و این ویرانی

بی خبر آمد تا با دل من

قصه ها سازد پنهانی

نیست رنگی که بگوید با من

اندکی صبر،سحر نزدیک است

هر دم این بانگ بر آرم از دل

وای این شب چقدر تاریک است!

 

خنده ای کو که به انگیزم؟

قطره ای کو که به دریا ریزم؟

صخره ای کو که بدان آویزم؟

 

مثل این است که شب نمناک است

دیگران را هم غمی هست به دل

غم من،لیک غمی غمناک است

 


نوشته شده در پنج شنبه 90/4/30ساعت 2:31 صبح توسط الهه نظرات ( ) | |

ای به داد من رسیده تو روزهای خود شکستن


ای چراغ مهربونی تو شب‌های وحشت من


ای تبلور حقیقت توی لحظه‌های تردید


تو شب رو از من گرفتی تو من رو دادی به خورشید


اگه باشی یا نباشی برای من تکیه‌گاهی


برای من که غریبم تو رفیقی جون‌پناهی



یاور همیشه مؤمن تو برو سفر سلامت


غم من نخور که دوریت برای من شده عادت


ناجی عاطفه من شعرم از تو جون گرفته


رگ خشک بودن من از تن تو خون گرفته



اگه مدیون تو باشم اگه از تو باشه جونم


قدر اون لحظه نداره که من رو دادی نشونم



اگه مدیون تو باشم اگه از تو باشه جونم


قدر اون لحظه نداره که من رو دادی نشونم



وقتی شب، شب سفر بود توی کوچه‌های وحشت


وقتی همسایه کسی بود واسه بردنم به ظلمت


وقتی هر ثانیه شب طپش هراس من بود


وقتی زخم خنجر دوست بهترین لباس من بود


تو با دست مهربونی به تنم مرهم کشیدی


برام از روشنی گفتی پرده شب رو دریدی



یاور همیشه مؤمن تو برو سفر سلامت


غم من نخور که دوری برای من شده عادت



ای طلوع اولین دوست ای رفیق آخر من


به سلامت سفرت خوش ای یگانه یاور من


مقصدت هرجا که باشه هر جای دنیا که باشی


اون ور مرز شقایق پشت لحظه‌ها که باشی


خاطرت باشه که قلبت سپر بلای من بود


تنها دست تو رفیق دست بی‌ریای من بود

یاور همیشه مؤمن تو برو سفر سلامت


غم من نخور که دوری برای من شده عادت

 

 

 


نوشته شده در پنج شنبه 90/4/30ساعت 2:31 صبح توسط الهه نظرات ( ) | |



دیگر با من درد دل نکن ، دیگر نمیخواهم صدایی از تو بشنوم ، سکوت کن ، همین و بس!
بگذار با حال و هوای تنهایی زندگی کنم…
بگذار این اشکها در چشمانم بمانند !…
بگذار این لحظه های پر ارزش زندگی ام را بدون غم و غصه ادامه دهم…!
بگذار به دور از غوغای عشق و عاشقی زندگی کنم…!
بگذار برای یک لحظه نفس بکشم و آرام زندگی کنم…!
خسته شدم از این دنیای عاشقی…!
خسته شدم از عشق ، از عاشق شدن…!
می خواهم بدون غم زندگی کنم می خواهم با همان درد های تنهایی ام بمانم و بسازم…!
درد های عاشقی خیلی غم انگیز تر از درد های تنهایی است…!
تنهایی آشناست با من غریبه نیست، شناخته شده است !
اما عاشقی شناخته شده نیست و دائم در حال تغییر چهره است!…
می خواهم با رویا های آبی بمانم و زندگی کنم…!
سکوتی که در سرزمین عشق همراه با باد عاشقی در حال پرسه زدن است سکوت مرگباری است اما سکوت در سرزمین رویاهای تنهایی ام سکوت آرام و بی هیاهویی است…! آن سکوت بی ریا است !
فراموشم کن حتی برای یک لحظه!
بگذار خودم باشم ، و با همین چهره واقعی ام زندگی کنم…!


نوشته شده در شنبه 90/4/25ساعت 3:53 عصر توسط الهه نظرات ( ) | |

<   <<   21   22   23   24   25   >>   >

قالب وبلاگ : قالب وبلاگ