شاید این باشد دلیل تنهاییمان هر بامداد تا نور مهر می دمد از کوه های دور من بال می گشایم،چابک تر از نسیم پیغام صبحدم را با شعرهای روشن پرواز می دهم، انبوه خفتگان را با نغمه های شیرین آواز می دهم. از نور حرف می زنم،از نور از جانِ زنده،از نفسِ تازه،از غرور. اما در ازدحام خیابان گم می شود صدای من و نغمه های من. گویند این و آن: «خود را از این تکاپوی بیهوده وارهان! بی حاصل است این همه فریاد در گوش های کر! با موش های کور!» بیگانه با تمامیِ این حرف های سرد من،همچنان صبور با عشق،شوق ،شور انبوه خفتگان را آواز می دهم. پیغام صبحدم را پرواز می دهم هر سو که می روم در گوش این و آن حتی در ازدحام خیابان از نور حرف می زنم، از نور.... حس غریبی است از احساس گفتن و ازاحساس شنیدن... حس غریبی است دریا بودن و قطره قطره شدن ... حس عریبی است سیاه بودن و از سفید گفتن... حس غریبی است شب بودن و سحر شدن... چه پر درد است تحمل این همه بیکران بودن... کاش همه آسمان بودیم... کاش کمی عمیق بودیم... کاش جرئت دل گرفتن و جسارت باریدن داشتیم... کاش در این خفقان و ابهام به تکه نوری اکتفا می کردیم... چه خیال انگیز و ژرف است ، تفکر آسمان بودن و بار این همه ستاره کشیدن... افسوس که دل های تاریکمان بی ستاره و گنگ شده اند... افسوس که دریای ذهنمان پر از خالی شده است... افسوس که دیگر دلمرده و خجلیم... افسوس که دلمان از دیدن نور خدا، روشندل شده است... مگر نه اشک، زیباترین شعر و بیتاب ترین عشق و گدازانترین ایمان و داغترین اشتیاق و تبدارترین احساس و خالصترین گفتن و لطیفترین دوست داشتن است که همه، در کوره یک دل، به هم آمیخته و ذوب شدهاند و قطرهای گرم شدهاند، نامش اشک؟
دیوانه حرف می زند از نور
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |